ترس و لرز در مونرال

نوشتن در مورد مهاجرت، چرایی، چیستی، پیامدها و دیگر جفنگیات…

جادوی شب آفتابی ژوئیه 10, 2011

Filed under: Uncategorized — salarf @ 12:17 ق.ظ.

ساعت یازده و نیم شب است. فقط دو نفر نشسته ایم در اتوبوس 138، از شربروک به غرب. خسته ام. فکر های غریب پیچیده در سر. اتوبوس به ایستگاه رسیده. شب صاف و آفتابی مونترال تا برسم به چهار راه کیلدر و کاوندیش رگبار می زند. باران خنک. شب های صاف اینجا را که باد نباشد و باران، آفتابی می گویم. حماقت ترکیبش دوست دارم.

اسمان از دور نور باران است. نورهای چشمک زن. نوای غریبی در فضا پیچیده. نم باران و موزیک و تنهایی شبانه. این روزها فشار زیادی تحمل می کنم. کار و درس سخت. آینده ای نا معلوم. من وسط جایی غریب. تنهایی فشار می آورد گاهی وقتها. چاره ای نیست. راهی است که باید رفت. شاید این صدا از خیالاتم بلند شده. نور های آسمان هم. دنبال رد صدا می گردم. اینجا رسم نیست کسی صدای موزیک از خانه اش به گوش برسد. جایی نه چندان دور، در جنگل نزدیک خانه یا وسط پارک نزدیک کتابخانه شاید گروهی برنامه اجرا می کند. اما.. این صدایی که شنیدم گیرا تر است از موسیقی یک گروه محلی، آنقدر که خیسی باران فراموشم شده. به خانه می رسم. صدا هنوز بلند است، جایی آن دورها شاید خبری است. صدای تشویق تماشاگران هم می آید. اما این اطراف هیچ خبری نیست.

به خانه می رسم. پنجره را باز کرده ام. صدا آرامم می کند. از آنها که فرو می بردت ، غرقت می کند در رویا های شیرین. کامپیوتر را روشن کرده ام. عادت است. همدم این روزها را انگار بیدار کرده باشم. خواب بس است. آمده ام خانه عزیزم. گرسنگی اما فراموش شده. از پنجره نمی خواهم دور شوم. هزار خاطره شیرینم مرور می شود به دقیقه ای.

تا بالا آمدن ویندوز با خرت و پرت های روی میز بازی می کنم. صفحه ای از روزنامه مترو جلویم است. چشمانم برق می زند با خواندن مطلبی در گوشه اش. لبخند می زنم.
U2 اینجاست. 8 و 9 جولای. صدا هنوز می آید. پس بونوی محبوب اینجاست. صدا و نور و تشویق و جادو. خیالاتم نبوده.

همیشه بونو را دوست داشتم و موسیقی اش را نه. نمی فهمیدم چرا اینقدر گروه محبوبی است. حالا جادویش را از نزدیک می بینم. در فاصلا ای نه چندان دور از ما، در یک استادیوم بزرگ برنامه دارند.

جلوی پنجره نشسته ام. گور پدر گرسنگی