ترس و لرز در مونرال

نوشتن در مورد مهاجرت، چرایی، چیستی، پیامدها و دیگر جفنگیات…

تغییر آدرس جون 2, 2012

Filed under: Uncategorized — salarf @ 1:44 ب.ظ.

در ایران به خاطر فیلتر بودن بلاگ اسپات به این آدرس آمده بودم. دوباره بر میگردم به همان آدرس قدیمی.  اینجا

 

جمع بندی یکساله

Filed under: Uncategorized — salarf @ 1:35 ب.ظ.

از یک سال قبل که آمده ام دیگر در این وبلاگ ننوشتم. شاید هم یک بار یا بیشتر نوشتم و تمام. قبل از آمدن فکر می کردم چه می شئود که یک نفر قبل رفتن آنقدر پیگیر هر روز می نویسد و بعد رفتن یا یک باره قطع می شود نوشتن ها یا به تدریج. دلایل مختلفی دارد مطمئنا اما دلیل خودم، اگر خوب کند و کاو کرده باشم و در جهت درست، شاید شوکی بوده که محیط جدید به من وارد کرده. بگذارید تکلیف را همین حالا مشخص کنم. من این نوشته را به مناسبت یکسالگی مهاجرتم پیش روی می گذارم. فکر می کنم نگاهم برای کسانی که مصمم به هجرت اند بسیار آزار دهنده است. پس نخوانید و خیر اموات من نکنید. اما قبل رفتنتان این یک جمله در جواب سوالی که برایتان پیش آمده: اینجا مانده ام بلکه راهی پیدا شود که چندین سال هدر دادن عمر در راه مهاجرت جبران شود یا اقلا شرمندگی پیش خودم کمتر تا برگردم.

قبل آمدن به کانادا رویایی عجیب و غریب نداشتم. بیشتر یک نوع کنجکاوی بود که این یکی عرصه نامکشوف هم کشف شود. این را خودم می دانستم و بعضی وقتها هم سعی کرده ام توجیهات پیرامونی مثل محیط کثیف ایران و زندگی در کشور پیشرفته و حکومت نالایق و قدر نادیدن در وطن را تنگش بچسبانم. اما هدف اصلی همان بود که بود.

اما تعجب نمی کنم چرا کسانی که سالها اینجا بوده اند چیزی از واقعیت مهاجرت و واقعیت کانادا نمی گویند. بسیاری، در زندگی معمول عادت کرده اند به خودشان دروغ بگویند و همان توجیهات مرسوم و معمول که می دانیم. وقتی طرف قرار باشد بنویسد، این دروغگویی ناخود آگاه در جملات ساری و جاری می شود.

اما، حالا بعد یکسال، بی اینکه خودم را به خاطر این تجربه گرانبها سرزنش کنم، حقیقتی را که من دیده ام باز می گویم. مهاجرت، تجربه ای است که فقط یک همسنگ دیگر می توان برایش یافت و آن هم مرگ است. به جای گذاشتن هر چه می دانید و دوست دارید و وایسته اید و رفتن، اما شایسته معاوضه با تجربه مرگ است که بعد آن دیگر نیستی و نمی بینی و زجری هم نیست . اما مهاجرت مرگی را می ماند که بعد آن روح سرگردان باید زندگی جدیدی آغاز کند در کالبدی تازه اما با دلبستگی های گذشته و تجربیات خوب و تلخ قدیم. این است که این زایش از نو، طراوت ندارد. رقصیدن رقصنده ای مریض و علیل را می ماند بر روی صحنه ای بی تماشاگر ، رقصی که پایانی ندارد.

مهاجرت، گذاشتن هر آن چیزی است که به آن وابسته اید و آن چیز و آن کس هم به شما. این ظلمی است که بر خود روا می دارید و بر دوست دارانتان. به بهای گزاف جنسی می خرید که آن را ندیده اید. در بسته ای رنگین پیچیده شده و بعد اینکه تمام داراییتان را می دهید اجازه باز کردنش دارید.

بگذارید پیچیدگی را کنار بگذاریم و سرراست و صادق باشیم. اگر کار متوسطی در ایران پر ترافیک بی نظم اسیر در دستان نالایق دارید، اگر چند سالی طول کشیده تا دوستانی دور و برتان را بگیرند، همان دوستان ایرانی که حرف مفت هم کم نزده اند، اگر خانواده ای دارید و از زیر بته نیامده اید، اگر کسی هست که سالی یک بار اجبار رفته اید برای عید دیدنی و رویتان را گرم بوسیده و گفته عمه جان دلم برایت تنگ می شود. اگر وقتی صبح روز امتحان یک بار شده که دیر از خواب بیدار شوید و ماشین نداشته اید و زنگ زده اید به آژانس و بعد فکر نکرده اید که کار عجیب و خارج از برنامه ای انجام داده اید. اگر پنج شنبه شبی در ماه دوستانی دارید که با هم جمع شوید و مزخرف بگویید.. همه اینها در همان شرایط احمقانه ای که ابولقاسم طالبی اش می شود فیلمساز درجه یک و فرهادی رانده شده، همان شرایط را در نظر بگیرید نه بهتر، اگر نه همه اینها با هم که یکیشان را دارید زندگیتان را تباه سراب خوش رنگ و نارنجی کانادا نکنید. بمانید و زندگیتان را ادامه دهید.

مشکل نه این که پول و کار و خانه و اجاره و بی محلی مردمان محلی و تنهاییتان نباشد که هست و بسیار هم زیاد هست. مخصوصا برای مهاجر ایرانی که اغلب تحصیلکرده است و خوب زندگی کرده. اینجا همه چیز را سخت و دشوار و دور از دست رس خواهد دید. هر جا اگر شانس بیاورد و مصاحبه ای برای کار بگیرد آخر کار یک یهودی رییس یا صاحب کار است که حالش از تو بهم می خورد. اما همه این ها مشکلی نیست که حل نشود. بالاخره بعد مصیبتها و زجر هایی که می کشید، حالا یک سال یا کمتر و بیشتر بالاخره کار و پول از راه می رسد. دوباره همان زندگی که در ایران داشته اید به دست می آورید حالا یک کم کیفیت ظاهری اش بیشتر اما عمق رضایت اش بسیار کمتر.

همه اینها که گفتم مشکل اصلی نیست اما، مشکل این است که بعد چند سال دیگر با ایران و دوستانتان غریبه خواهید بود. هر دو به تدریج همدیگر را فراموش میکنید و غریبه می شوید. آن وقت می شوید ایرانی غریبه با ایرانی که میان یک مشت تا ابد غریبه زندگی می کند.

اما در مورد کانادامن حالا بعد یکسال واقعا فکر می کنم اینها، همه این مهاجران را می خواهند به عنوان سیاهی لشگر مالیات بده. اینها حتی سیستم عاقلانه ای برای مهاجر گیری نتوانسته اند راه بیاندازند بعد دویست سال که شروع کرده اند رسمی مهاجر بگیرند. مثلا اعلام نیاز می کنند که فلان مقدار برقکار در سال جاری نیاز داریم. بعد برقکار قبول می کنند و چند سال بعد برقکار بخت برگشته از همه جا بیخبر که همه زندگی اش را گذاشته به امید یک خیال واهی، وارد جامعه ای می شود که نه برقکار می خواهد نه غیر کانادایی که سابقه کار و تحصیل در کانادا نداشته باشد. می شود یک برقکار سر خورده معلق میان زمین و آسمان که باید شانس بیاورد و در یک سبزی فروشی بار جابجا کند. این واقعیت کاناداست. این چیزی است که من می بینم. حالا در مورد جنگ با طبیعت و بی پولی و بیکاری و بی کسی اش هم زیاد روده درازی نمی کنم.

و اما یک نکته مثبت . اینجا، در کبک که ما هستیم سیستم بسیار دلچسبی وجود دارد برای ادامه تحصیل. دولت محلی تمام خرج تحصیل را می دهد بعلاوه ماهی حدود هفتصد دلار کمک خرجی زندگی که بعد اتمام تحصیل باید حدود نصف این پول را پس بدهید. اگر فقط می خواهید بیس سال آینده زندگیتان مدارک مختلفی بگیرید و خیلی هم کار و در آمد برایتان مهم نیست، به تحصیل در کبک حتما فکر کنید.

اینها را که نوشته ام غرغر از روی نا امیدی ندانید. من چیزی را که می بینم و لمس می کنم نوشته ام تا بلکه شاید حتی یک نفر هم باشد که زندگی اش با خواندن این متن روال معمول اش را طی کند.

 

جادوی شب آفتابی ژوئیه 10, 2011

Filed under: Uncategorized — salarf @ 12:17 ق.ظ.

ساعت یازده و نیم شب است. فقط دو نفر نشسته ایم در اتوبوس 138، از شربروک به غرب. خسته ام. فکر های غریب پیچیده در سر. اتوبوس به ایستگاه رسیده. شب صاف و آفتابی مونترال تا برسم به چهار راه کیلدر و کاوندیش رگبار می زند. باران خنک. شب های صاف اینجا را که باد نباشد و باران، آفتابی می گویم. حماقت ترکیبش دوست دارم.

اسمان از دور نور باران است. نورهای چشمک زن. نوای غریبی در فضا پیچیده. نم باران و موزیک و تنهایی شبانه. این روزها فشار زیادی تحمل می کنم. کار و درس سخت. آینده ای نا معلوم. من وسط جایی غریب. تنهایی فشار می آورد گاهی وقتها. چاره ای نیست. راهی است که باید رفت. شاید این صدا از خیالاتم بلند شده. نور های آسمان هم. دنبال رد صدا می گردم. اینجا رسم نیست کسی صدای موزیک از خانه اش به گوش برسد. جایی نه چندان دور، در جنگل نزدیک خانه یا وسط پارک نزدیک کتابخانه شاید گروهی برنامه اجرا می کند. اما.. این صدایی که شنیدم گیرا تر است از موسیقی یک گروه محلی، آنقدر که خیسی باران فراموشم شده. به خانه می رسم. صدا هنوز بلند است، جایی آن دورها شاید خبری است. صدای تشویق تماشاگران هم می آید. اما این اطراف هیچ خبری نیست.

به خانه می رسم. پنجره را باز کرده ام. صدا آرامم می کند. از آنها که فرو می بردت ، غرقت می کند در رویا های شیرین. کامپیوتر را روشن کرده ام. عادت است. همدم این روزها را انگار بیدار کرده باشم. خواب بس است. آمده ام خانه عزیزم. گرسنگی اما فراموش شده. از پنجره نمی خواهم دور شوم. هزار خاطره شیرینم مرور می شود به دقیقه ای.

تا بالا آمدن ویندوز با خرت و پرت های روی میز بازی می کنم. صفحه ای از روزنامه مترو جلویم است. چشمانم برق می زند با خواندن مطلبی در گوشه اش. لبخند می زنم.
U2 اینجاست. 8 و 9 جولای. صدا هنوز می آید. پس بونوی محبوب اینجاست. صدا و نور و تشویق و جادو. خیالاتم نبوده.

همیشه بونو را دوست داشتم و موسیقی اش را نه. نمی فهمیدم چرا اینقدر گروه محبوبی است. حالا جادویش را از نزدیک می بینم. در فاصلا ای نه چندان دور از ما، در یک استادیوم بزرگ برنامه دارند.

جلوی پنجره نشسته ام. گور پدر گرسنگی

 

اتفاق عجیب برای پاسپورت ویزا خورده! آرامکس بی نظم.. جون 23, 2011

Filed under: Uncategorized — salarf @ 2:01 ب.ظ.
Tags:

پست آرامکس پاسپورت ویزا خورده دو نفر از دوستانم رو گم کرده. اخیرا دو نفر از دوستانم که ویزای کاناداشون آماده بود پاسپورت رو به ارامکس دادند برای انتقال به سفارت و زدن ویزا. اتفاقا آن روز برای تحویل مدارک و پاسپورت من هم همراهشون رفته بودم. حالا بعد از دو ماه و خرده ای و بعد از پیگیری فراوان دوستانم معلوم شد 15 روز قبل آرامکس بسته پاسپورت رو تحویل گرفته و گم کرده. ظاهرا پنج بسته پاسپورت این وسط گم شده که هیچوقت هم پیدا نشده. حالا دردسر عجیبی برای این دوستان پیدا شده. البته خوشبختانه سفارت کانادا با انها همکاری کرده و آرامکس رو مقصر دونسته اما به هر حال پروسه صدور مجدد پاسپورت و ویزای دوباره و .. کلی کار رو عقب می اندازه. خلاصه قید آرامکس رو بزنید. من هم این اواخر که اونجا چند بار رفته بودم به نظرم زیادی بی نظم و به هم ریخته اومد.

 

حرفی که باید زده می شد جون 19, 2011

Filed under: Uncategorized — salarf @ 11:17 ب.ظ.

امروز شد دو ماه که اینجا هستم. در مونترال. چند روز اول در گیجی مطلق گذشت. بعد که خانه گرفتم به سرعت اوضاع عوض شد. حس آزادی آمده بود. دوری از ایران با همه سختیهایش مثل باز کردن بندهایی بود که تمام سی و اندی سال قبل پیچیده بود، گرفتار کرده بود. تلخ است گفتنش اما این بندها فقط اجتماعی نیست، بیشتر شخصی است. دوری از خانواده و دوستان دلتنگی می آورد اما آزادی تغییر می دهد برای کسی که دلداده است، به عوض شدن. حالا دو ماه است که آمده ام و انگار بیش از اینها اینجا بوده ام. محیط آرامش دارد و نشاط و هر چه نیست، امید هست.

این روزها مشغول درس و امتحاناتی هستم که زیاد و طولانی است چشم اندازشان. اما انسان وفق می دهد تا بماند. تا حرکت کند. علاقه ام به نوشتن زیادتر شده اما فرصت نیست یا آن حس غم انگیز و محرک نویسندگی کم است یا سر کوب می کنم در نا خود آگاه اما این را باید می نوشتم برای آنها که هنوز نیامده اند و در انتظارند یا شاید تصمیم جدی برای آمدن هنوز نگرفته اند، متاسفانه اینجا خیلی بهتر از ایران است.  فقط یک اما دارد، بخواهید که تغییر اساسی در زندگی داشته باشید و دل به روندهای جدید بهید با همه اسایش و سختی که دارد.

 

تبعید شده به بهشت مِی 3, 2011

Filed under: Uncategorized — salarf @ 11:16 ب.ظ.

مشکل اینجاست که هنوز آنجا غریبه نشده برایم. هنوز به هم ریختگیِ اتاقم تازه است. میبینمش. آن خانهٔ همیشه خالی‌، پدری که یا او خواب است یا تو، مهدیِ عزیزم. بهترین دوستی‌ که تمامِ سالِ غریبِ گذشته نزدیک بود، پیکو؛ پیکوی نازنین. سگِ با وفا و با محبت.. همه تازه اند. غریبه نشده اند هنوز و این مشکلِ کار است. من اینجا غریبه ام. این آب و هوای بی‌ نظیر، سیستمِ بی‌ نقص، مردمِ آسوده خیال، همه از دنیای دیگری هستند که با من بیگانه است. به این ۱۵ روز. گاهی وقتها که تنها هستم فکر می‌کنم تبعید شده‌ام، به بهشت. یک تبعیدی در بهشت. خاطره‌ها تازه اند..

……………………………………….

چند ماه قبل

در هوا رشته ای از روشنایی مهتاب موج می زند. هوا خنک است و مور مور می کند. از میان رودخانه می گذرم. سنگهایی که زیر پایم می لغزد راه رفتن را دشوار کرده . باید مواظب باشم سر و صدایی نشود. گاه تا میان کمر به زیر آب می رود و گاه تا زانو. بالای سر ستاره ای زیبا می بینم. فکری در سرم می چرخد. چه شب رمانتیکی! اما درد و سرما در استخوانم نفوذ کرده. دارم سعی می کنم در این موقعیت وحشتناک از زیبایی شب مهتابی و رودخانه باریک لذت ببرم. درست در میانه فرار

چاره ای نیست باید تا آنجا که می توانم دور شوم. رعد و برق می زند و نم باران خنک می زند روی سر و صورت. کت و شلوار خوش دوخت ساعت قبل حالا پارچه پاره پوره ای شده که سرد و خیس بر تنم چسبیده. چهار سال گذشته خاطرات زیادی با هم داشته ایم. میهمانی و مستی از سر و رویش می بارد وقتی نگاه می کنم. بعد، مدتی از چشم افتاد. نو به بازار آمده بود. تا اینکه دوباره کشف شد. با پیراهن بدون کراوات جلوه ای داشت لامصب. خوش قواره و خوش دوخت. تا این خاطره آخری. که عمرش تمام شد. در میانه گریز.پاره و خونی.

باران تند تر می شود و سرد. سرما و باد می تازد به تنم. باید جلوتر رفت. تا جایی که می شود. تکه زمینی کنار رودخانه می بینم. مسطح و پر درخت. تاریک. در گنگ باغ می خوابم. هنوز چند نفرشان دنبال میهمانان فراری می گردند. یکیشان از یک متری ام می گذرد. نمی بیند. خیالم راحت است. یک ساعت و نیم همانجا روی شکم افتاده ام و نفس نفس می زنم. تمام یک ساعت و نیم اش را. مثل یک بازی هیجان انگیز است. قصد کرده ام به دستشان نیافتم. آنها دشمن هستند و من نباید اسیر شوم. وقتی سر و کله مامور بیسیم به دست آن بالا، جلوی در باغ پیدا شد،مهدی، با اصرار من به داخل رودخانه پریده بود و همان اول پایش پیچ خورده بود.از من عقب بود و دلیل این همه اصرارم برای فرار نمیدانست. اعتقادی به گریز نداشت. بعد از دور دیدمش که یک دست را مغرورانه در جیب کرده و دیگری را به علامت تسلیم بالا برده. اما من نباید تسلیم می شدم.  می خواهم از حق ام دفاع کنم. میان این جانوران وحشی. حق من آزادی است. هر طور شده می روم تا به چنگشان نیافتم. یک میهمانی معمولی و موسیقی زنده این همه بگیر و ببند ندارد. گیرم که لواسان باشد و آخر دنیا. در یک کوره راه. اینجا اما تنها جایی است که باید تقاص لحظه ای بی خبری و شادی را پس بدهی. اما من می روم. به دستشان نمی افتم.

…………………………………….

امروز درست ۲ هفته است که اینجا هستم. هر که را در این ۱۵ روز دیده‌ام کمک کرده و مفید بوده. از علیرضا که بی‌ منت و با قالبِ پاکش مرا تحویل گرفت به وقتِ رسیدن. جایم داد و دستم گرفت. تا امیر که با زن و بچه آمدند از تورنتو و ۱ روزشان شد ۵ روز، دور از کار و زندگی‌. پیشم بودند. تا سوپر اخوان و آن فروشنده یا صاحبش، نمیدانام که کتری و قوریِ ۳۵ دلاری را هدیه دادند همه کمک کردند، به کودکی که تازه آماده به دنیا.

……………………………………..

دو سال و خرده ای پیش

به سمت فرودگاه می روم. تنها. شب. سوار بر ماشینی با یک چراغ. از خانه که راه می افتم ضربان قلبم تند تر می شود. هر چه پیش می روم، بیش تر. جلوی عوارضی اتوبان قم پلیس متوقفم می کند. ماشین یک چشمی است. ضربان قلبم تند تر شده از زمانی که راه افتادم. زبانم درست نمی چرخد. تتته پته می کنم. منظورم می فهمد. اجازه می دهد بروم. باید زود برسم برای استقبال. چه عشقی دارم، برای رسیدن.

به فرودگاه رسیده ام.در سالن پروازهای ورودی از پشت شیشه ها می بینمش. نگاهم خیره مانده. حرکتی نمی کنم. مرا میبیند. چند دقیقه ای بعد با عجله بیرون می آید. ساکها را همانجا رها کرده. می دود به سویم. بغلم می کند. جلوی مردم خجالت می کشم. قلبم تند تر می زند. باز هم لالمانی گرفته ام. همیشه سکوت.

در راه بازگشت، در سیاهی شب. سرش را روی شانه ام گذاشته.تمام نفسم را جمع می کنم. سعی می کنم صدایم تلرزد. روبرو را نگاه می کنم

– با من ازدواج می کنی؟

-… آره

می خندد. بعد راحت می شوم. حالا که تصمیم گرفته بازگردد. بعد از آنهمه دودلی. پس، بازگشته. با من می ماند. خیلی زود ازدواج می کنیم. اولین ازدواج من. و شاید آخرینش. چه شبی بود. ستاره ها و چراغ ماشین ها که از روبرو می آمدند، در هم می لولید. می لغزید. می رقصید.

……………………………………………….

مشکل اینجاست که هنوز تازه است ایران.سرزمین اولین گریه. اولین آغوش. اولین کلمه. اولین عشق. اولین جدایی. اولین ازدواج .اولین جدایی. آخرین گریه.

…………

امروز تمامِ مدت میبارید . بغضِ آسمان ترکیده انگار برای اولین بر، از روزی که آمده‌ام


 

زنک زشت بی ادب سفارت کانادا فوریه 11, 2011

Filed under: Uncategorized — salarf @ 5:37 ق.ظ.

چند روز قبل رفتم سفارت کانادا، برای تایید یک سری مدرک. این مدارک چندان حیاتی نبود که استرس داشته باشم. وقت هم تنگ نبود مثل گذشته. فرصتی بود تا در رفتار و سکنات آدمهای حاضر دقت کنم.

فرض کنید یک ایرانی هموطن بی فرهنگ و بداخلاق را که کارش سرویس دادن به مراجعین است. راه دور نرویم. یک بانک دولتی را در نظر بگیرید. تجربه شخصی ام از بانک ملی و ملت، بدترین تجربه است. جوری رفتار می کنند با تو که رسما القا می شوی وقت با ارزششان داری تلف می کنی. که یک موجود پست و بی ارزش هستی که اصلا دیده نمی شوی. 10 بار هم که فلان فیش لعنتی بی صحاب را درخواست کنی، محترمانه، انگار در خلا فریاد زده ای. در کل ملغمه ای است از توهین و تحقیر که هیچ دلیلی ندارد. این کارمندان همه دوست و فامیل و همسایه و هموطن هستند و هیچوقت دلیل این رفتارشان را نمی فهمی.

حالا همین کارمند بی اخلاق را بردارید، بگذارید در یک سفارت خارجی. غربی باشد که دیگر بهتر. ببینید چه خلق می شود. الهه بی ادبی. جدیت بی دلیل و تحقیر. جدیتی که انگار آمده ای جلوی دروازه جهنم و دستیار شیطان به کارنامه عملت با دقت رسیدگی می کند.

زنک پشت شیشه، در سفارت کانادا، با آن ظاهر وام گرفته از همکاران غربی اش، که رنگی به رویش نمی بینی و موهایش را نیز بی دقت یک وری جمع کرده یک طرف سر، خود جنس است. اصل اصل. یک اکارمند ایرانی بی ادب و بد اخلاق که سعی می کند رفتار قبیله ای اش که صدها سال ژن اش را نسل به نسل دریافت کرده، این جا نمایش دهد. مراجعین که همه آدمهای متشخصی بودند از ترس زنک زشت بی ادب به تته پته افتاده بودند.

بعید می دانم به این زودیها اتفاق مثبتی در رفتار ما با یکدیگر بیافتد. ژن ما ایراد دارد، شرایط اجتماعی و فرهنگی هم این بیماری موروثی را تشدید کرده.

 

 

نزدیک شدن به رفتن. از نوع دوم ژانویه 3, 2011

Filed under: Uncategorized — salarf @ 3:18 ب.ظ.

این روزها دوستی را دیدم که از آلمان آمده. یک هنرمند با روحیه و مریض احوال. کسی که تار می زند و آواز می خواند و یک روز درمیان هم دیالیز می شود. دیدنش روحیه بخش است. برای هر کسی. بیست و پنج سال است مهاجرت کرده. در اوایل نوجوانی و دیگر ماندگار شده. گفتم که چند ماهی است ویزا آمده و همراهش فکری که قبلا در این مخیله پر فکر و رنجور نبود اصلا. این که مهاجرت مثل مردن است. یک روز همه و همه چیز را می گذاری و همینطور که به سمت فرودگاه در جاد ه می روی، تهران که دور می شود تو هم دور می شوی. از سی و شش سال خاطره . دوستانی که درد و لذت مشترک با تو داشته اند. می روی و در عرض چند ساعت آنقدر دور می شوی که انگار هیچوقت در وطن نبوده ای. مثل مردن است. رفتن. تایید کرد. می گفت هنوز بعد بیست و پنج سال بعضی اوقات دلش بد جور هوای اینجا می کند.

دیروز  سی و شش ساله شدم. نزدیک به چهل سالگی. زمان پختگی. زمان سکوت و سکون. ته نشین شدن هیجانات یک پسر بچه سر خورده از زمین و زمان. دیگر مثل قبل از بالا رفتن سن غمگین نیستم. خوشحالم. اما سعی می کنم خریت یک پسر بچه نوجوان را در خودم زنده نگه دارم . خریتی که معنای زندگی است.

سی و شش سالگ مثل هر سن دیگری یک قدم پیشروی است. یک قدم نزدیک شدن به رفتن. رفتن از نوع دوم

 

اطلاعیه جدید. مملکت مدیریت روزانه و ساعتی دسامبر 23, 2010

Filed under: Uncategorized — salarf @ 11:40 ق.ظ.

روز سه شنبه برای بدرقه رفته بودیم فرودگاه امام. روی شیشه ها اطلاعیه جدیدی نصب کرده بودند.ارز همراه مسافر حداکثر تا سقف 5000 دلار باید باشد. با این باید چه کرد؟

 

ماندن. رفتن. احساس خوب عدم اجبار نوامبر 19, 2010

Filed under: Uncategorized — salarf @ 7:15 ق.ظ.

نرفتم. ماندم تا چند ماه بعد. روزهای بعد از ویزا سردرگم بودم. استرس داشتم. کارهای انجام نداده زیاد و یاد آوری سریع خاطرات دور و نزدیک. بعد فکر کردم. دوباره و دوباره. دیدم عجله ای ندارم. نه اینکه آمدن فصل سرد مانعی باشد برای رفتن. نه. که بهانه ای شد تا عجول نباشم برای جمع و جور کردن کارها و احساسات و خاطرات. از این فرصت تا چند ماه آینده دارم استفاده می کنم. امتحانات را ثبت نام کرده ام و دارم آماده می شوم. حالا تا زمان رفتن از بودن لذت می برم. سالها دنبال این حس آزادی بودم. این که مجبور نباشی به ماندن و بمانی. زندگی برای من تجربه احساسات متفاوتی است که برای آدمهای متفاوت پیش می آید.